عکس ترشی بامیه
رامتین
۹۷
۲.۷k

ترشی بامیه

۲ تیر ۹۹
دوستان حتما این ترشیو امتحان کنید طعمش خیلی خوبه👌👌
یه روز یکی از حجره دارای بازار که ادم سرشناسیم بود اومد و ضامن دامادش شد ودامادش مبلغ هنگفتی از پدر قرض کرد.پدرهم قبول کرد چون ضامن معتبر بود،خیلیا گفتن نکن این مبلغ اگر برنگرده به خاک سیاه میشینی ولی بازم رو خوش قلبی پولو داد.
پول رفت ودیگه برنگشت داماد اون بازاری بخار شد ورفت آسمون هیچ اثری ازش نموند.پدر رفت پیش اون بازاری آشنا که ضامن بود ولی اونم اظهار بی اطلاعی کرد وگفت که دامادم یه روز اومد دخترمو گذاشت خونمون ورفت که شب بیاد با بچه هاش ببرشون خونه ولی رفت ونیومد ،معلوم نیست کجاست زنده است یامرده.پدرم گفته بود ولی تو ضامنش بودی تو باید پولو تامین کنی،اونم دبه کرده بود که به من چه برو پیداش کن بیارش هم پولتو بگیر وهم من طلاق دخترمو بگیرم.حالا که اینطور شد من اصلا دامادی به این نام ونشان ندارم وپولیم بابت بدهیش حاضرنیستم بدم.
جلسه های متعدد با بقیه بازاریا ومعتمدا وشکایت بردن به دولت و...هیچ اثری نداشت دامادی وجود نداشت که پولی وجود داشته باشه.
پدرم رو اعتماد بیجا تمام اموالشو به باد داد.همه تعجب میکردن یه تاجر، یه بازاری چرا باید انقدر ساده لوح باشه،چرا طی اینهمه سال فعالیت وبرخورد با ادمای هفت خط بازم مار گزیده بشه.
پدر سرمایشو به باد داد وزندگی ماهم به فنا رفت.تنها چیزی که برامون مونده بود یه خونه اعیانی بود اونو فروخت ورفتیم تو دوتا اتاق اجاره ای ،مقداری از پولو برا خرجی خونه گذاشت وراه افتاد به سفر،گفت باید اشتباها رو جبران کنم وگرنه رو سیاه زن وبچه میشم گذشته ها گذشته .از این به بعد دیگه به احدی اطمینان نمی کنم.اون سفر منم باهاش راهی شدم،خوشحال بودم که اگر چه همه چیو از دست دادیم ولی بالاخره پدر متوجه اشتباهش شد،غافل از اینکه زندگی هزار چهره داره وهربار که قراره روی ارامش رو نشوونمون بده ،پشتش یه نا ارامی وتلاطمی درانتظارمونه.اغلب پدرم وقتی به هند سفر میکرد ازیکی از بنادر جنوبی حرکت میکرد سرعت بیشتری داشت وخستگی کمتر،اما اون سفر پدرم میخواست کمتر هزینه کنه و از راه زمینی با یه کاروان عبوری راه افتادیم.در بین راه پدرم حالش بهم خورد،فکر میکردیم چون بدموقع سفر کردیم گرما زده شده ولی هر چه استراحت میکردیم وهرچه بلد بودیم بکار بستیم درمان نشد که نشد.خواستیم برگردیم ولی قبول نکرد وگفت ادامه میدیم .من روی برگشت اونم با دست خالی رو ندارم.چند ین روز در راه بودیم تا به پاکستان رسیدیم.اونجا حال پدر بسیار بدشد من وپدر موندیم وبقیه حرکت کردن از اونجایی که من فقط جوان بودم ونابلد یکی از تجار که مرد شریفی بود لطف کرد وبا ما موند...

هر چی به اون تاجر با اخلاق وانسان اصرار کردیم که با کاروان بره قبول نکرد وگفت وجدانم اجازه نمیده یه پسر نابلد ویه مرد بیمار رو در غربت رها کنم،موندن ما دوماه به طول انجامید،مدام پزشکا رو بر بالینش میاوردیم وبه زبان بی زبانی دردشو میگفتیم،ولی درحال وروز پدر تاثیری نداشت،ودرنهایت پدرو در غربت از دست دادیم وهمونجا به خاک سپردیم،اگر اون تاجر نیکوکار که اسمش حاج منصور بود پیش من نبود واقعا تو اون شرایط دست وپامو گم میکردم ولی اون بزرگوار خیلی کمکم کرد تا غم از دست دادن پدر تو غربتو تحمل کنم،موندنمون چون طولانی بود وبالاخره دوا ودرمان واقامت وخورد وخوراک هم هزینه داشت مقدار زیادی از سرمایمونو از دست دادیم.کاروانی که رفته بود هند با دست پر برگشت ولی من وحاج منصور دستمون خالی بود،با درایتش وکمک وهم فکریش ما از همون پاکستان چیزایی خریدیم که در برگشت به ایران بتونیم بفروشیم وسود کنیم.
بالاخره با کاروان برگشتیم،بازم حاج منصور درفروش بارها بسیار کمکم کرد وزیر بال وپرمو گرفت.مدام بهمون سرکشی میکرد،کمک کرد خواهرام ازدواج کنن وابرومندانه به خانه بخت برن،در سفرهای بعدی منو همراه خودش برد،راه وچاه رو یادم داد،حتی پول بهم قرض داد تا خرید بیشتری کنم وسود بیشتری ببرم.بعدم توصیه کرد که سهم الارث خواهرا وبرادرا رو از مال پدر بدم وراضیشون کنم ،تا برکت مالم بیشتر بشه ومنم همین کار رو کردم.
حاج منصور یه دختر داشت ،در واقع از دار دنیا فقط همین تک دختر رو داشت وزنش سر زا رفته بود وبعدها با زن دیگری ازدواج کرده بود ولی بچه دارنشده بودن،من حدودای بیست وپنج ساله شده بودم که خودش پیشنهاد داد با دخترش ازدواج کنم،از اونجایی که چند سالی بود مادرمونم به رحمت خدا رفته بودوتمام خواهر وبرادرا هم ازدواج کرده بودن( البته بجز تو آبجی که از همه کوچکتربودی)منم تصمیم گرفتم ازدواج کنم وچه کسی بهتر از دختر حاج منصور .حتی به خوابم نمیدیدم که حاجی تک دختر ناز پروردشو به عقد من دربیاره.حاجی دیگه نعمتو درحقم تمام کرد وما ازدواج کردیم ،برامون منزلی خرید ،جهاز چید وتمام مخارج عروسی رو برخلاف عرف تقبل کرد.چون من سهم خواهر برادرا رو داده بودم پول زیادی برام نمونده بود ،دوباره حاجی بهم پول داد ومن زیر سایش مدام ترقی میکردم وکار وبارم هرسال سکه میشد،دختر حاجی هم یه زن تمام عیار بود با بد وخوب وکم وزیادم سر میکرد ،مهربان بود وبا گذشت.
دوتا بچه داشتیم یه دختر ویه پسر که حاج منصور فوت شد ...
...